مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

با تو

مانی جون مامان. الهی قربون این ضربه های محکم و قویت برم گلم میدونم کم کم داره جات تنگ میشه واسه همینه که کمتر وول میخوری عزیز دلم دارم واسه دیدن روی ماهت لحظه شماری میکنم. این روزا مامان خیلی دلش گرفته و به زور جلوی خودش رو میگیره که گریه نکنه.این روزا مامان به مادر نیاز مبرم داره اما حیف که نیست و مامان رو از چند ماهگی تنها گذاشت و رفت پیش اونی که آوردش رو زمین اما من بهت قول میدم تمام تلاشم رو واسه با تو بودن بکنم و تنهات نذارم.
18 فروردين 1390

نی نی وبلاگ 2

بزنم به تخته فکر کنم حال نی نی وبلاگ خوب شده اما سیستم ما رو حسابی به هم ریخته باید ویندوز رو عوض کنیم مدیریت هم که با عرض پوزش به روی خودشون نیاوردن که اتفاقی افتاده اما بازم جای شکرش باقیه که درست شد 
18 فروردين 1390

آخرین کارها

مانی جونم امروز بلاخره یه دکتر خوب پیدا کردم اما واسه شنبه وقت داد.میگن کارش خوبه فقط بد اخلاقه اما واسه من کارش مهمه و اینکه شرایط من رو قبول کنه خدا کنه که قبول کنه تا من هم خیالم واسه زایمان راحت باشه.از امروز تصمیم گرفتم که کم کم همه چیز و مرتب کنم تا موقع تولد تو کاری نداشته باشم البته اگه بابات همکاری کنه و کارای منو به هم نریزه.فقط مونده تخت و کمدت که بعد از کلی گشتن تصمیم گرفته شد که داییم  درستش کنه آخه میگه اونایی که دیدیم به درد نمیخورد زود داغون میشه. امروز بهش زنگ زدم آخه رفته مسافرت قراره تا چند روز دیگه بیاد گفتم زود تر بیا که من بابت سرویس خواب مانی جون خیالم راحت بشه اونم کلی خندید چون من از اول عید بهش زنگ نزده بودم.&n...
17 فروردين 1390

انتخاب پزشک

مانی جون مامان قراره امروز یا فردا بره دکتر. آخه از دکتر قبلیم که واسه دنیا اومدن تو انتخاب کرده بودم راضی نیستم. حالا تو این چند هفته آخر باید یه دکتر دیگه پیدا کنم که کارش خوب باشه.گاهی وقتا میزنه به سرم و خودم رو راضی میکنم تا تو رو طبیعی دنیا بیارم اما چند دقیقه طول نمیکشه که پشیمون میشم. البته بابات هم به طبیعی راضی نیست و از اینکه با من هم نظره خوشحالم.به هر حال فقط به سلامتی تو فکر میکنیم و هر روشی که به تو آسیب نرسونه رو انتخاب میکنیم.
16 فروردين 1390

نی نی وبگلاگ

مانی جونم دیروز هر کار کردم نی نی وبلاگ باز نمیشد نمیدونم مشکل از سیستم ما بود یا...  دیشب وقتی بابات اومد خونه گفتم حتما کار تو بوده امروز که من نبودم سیستم رو ویروسی کردی اونم قسم خورد که نه من کاری نکردم.  گفت همه سایت ها باز میشه جز این حتما مشکل از خودشونه ولی من قبول نمیکردم بابات گفت با((وی پی ان))برو اما باز هم وارد نشد دیگه حسابی عصبی شده بودم آخه بیشتر خاطرات با تو بودن رو تو نی نی وبلاگ ثبت کردم.اما امروز وقتی دیدم باز شد کلی خوشحال شدم و از اینکه اونقدر به بابات غر زدم یه کمی ناراحتم.
16 فروردين 1390

سوتی سیزده به در

مانی جونم مامان دیروز دو تا دسته گل به آب داد اولیش سوزوندن قابلمه ی کشک بود که تمام خونه رو دود گرفته بود چون مامان تو حمام بود و متوجه نشد.دومیش هم شستن شلوار بابات بود که گوشیش تو جیب شلوار بود.خدا رو شکر که اتفاق بدی نبود اما بازم به زحمت تمیز کردن گاز افتادم چون کشک سر رفته بود و روی گاز سوخته بود بابات کلی چپ چپ نگاهم کرد و گفت اگه من این کار و میردم کلی غر میزدی.منم گفتم پیش اومد دگه عمدی که نبود.
14 فروردين 1390

هفته 31

مانی جون امروز وارد ۳۱ هفته شد و هفت ماهگی رو هم به سلامتی تموم کرد. نمیدونم چرا امروز اینقدر بد حالم اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم. بابای مانی جون هم از امروز رفت سر کار و من تنها شدم اما دلم به مانی جونم خوشه و اینکه به زودی میتونم بغلش کنم و سر گرم کاراش بشم. پروردگارا این مدت را هم به خیر خوشی هر چه زود تر برای ما بگذران ...
14 فروردين 1390

سیزده به در

عزیز دلم از چند روز پیش من و بابات تصمیم گرفتیم که سیزده به در جایی نریم چون هر سال تو راه برگشت دو ساعتی تو ترافیک می موندیم واسه همین امسال رو به خاطر تو میترسیم اما بزرگتر ها میگن باید حتما بیرون برید. قرار شد بریم یه پارک داخل شهر.یه ساعت پیش بود که مامانیت اومد پایین و گفت ما هم جایی نمیریم آخه عمه رویا ت میگه دسته جمعی حال میده واسه ی همین تصمیم گرفتن که ناهار رو بالا پشت بوم خونه ی مامانیت بخوریم و واسه غروب آش ببریم پای کوه و اونجا سیزده رو به در کنیم .مامانیم هم چند باری زنگ زد و گفت که من یه وقت مانع بیرون رفتن خانواده ی همسرم نشم واگه نمیتونم جای دور برم باهاشون برم چون میخوان برن یه جای نزدیک من هم تشکر کردم و گفتم نه من مانع تفری...
13 فروردين 1390

روز ماستی

مانی جونم اگه بدونی امروز مامان چه کار کرد!ساعت ۷:۳۰ صبح بود که یه صدای عجیب شنیدم و تقریبا حدس زدم که صدای چیه.حالا از اول داستان میگم از وقتی تو اومدی تو دل مامان دیگه نمتونم لبنیات پاستوریزه بخورم و با آزمایشات انجام شده توسط خودم فهمیدم به دلیل وجود شیر خشکه که تو لبنیات پاستوریزه میریزنه. پس تصمیم گرفتیم خودمون ماست درست کنیم دیروز بابات شیر خرید من هم ماست درست کردم و یه مقداریش رو داخل بطری ریختم و نزدیک بخاری گذاشتم تا ترش بشه ودوغش کنم یه مقداری هم که زیاد تر از ظرف داخل یخچال بود رو تو یه شیشه ریختم وگذاشتم رو میز آشپزخونه. صبح با اون صدایی که شنیدم فکر کردم که از بطری کنار بخاریه اما نبود رفتم تو آشپزخونه و دیدم که ماسته اونقدر ترش...
12 فروردين 1390

زبل مامان

عزیز دلم دیروز چقدر تنبل شده بودی یه کمی مامان رو نگران کردی اما تا ساعت از نیمه شب گذشت شیطنت تو هم شروع شد.گلم منو یاد حسنی به مکتب نمیرفت انداختی. حالا تو به جای اینکه امروز(جمعه)استراحت کنی پنجشنبه رو تعطیل کرده بودی خیلی کم حرکت میکردی . من هر چی گز و شکلات و شیرینی بود خوردم اما انگار نه انگار مامانت فدات شه فکر کنم چون خونه ی مامانی وداییم بودم گفتی مامانت اونجا قند بدنش رو تامین کنه ...
12 فروردين 1390